محل تبلیغات شما



خیلی وقتها خیلی اشتباهات داشتم توی زندگیم.

ولی هیچ وقت نخواستم با آبروی کسی بازی کنم. خیلی اذیت شدم. ولی کسی رو اذیت نکردم. توی زندگی ۱۷ ساله ام با ایکس هیچ وقت مشکل مادی نداشتم خداروشکر. همیشه ضرب المثل بودم. با وجود مشکلات همیشه حفظ ظاهر کردم. جانم عزیزم از دهنم نمی افتاد . دلم نمیخواست کسی مشکلم رو بفهمه. 

خب من قبل ازدواجم قرار بود عروس کسی بشم که سالهاست جز حسرتش چیزی برام نمونده. ایکس با اومدنش باعث شد مامانم یک کلام بشه که فقط همین. حالا جالبش اینه که با ایکس خیلی میونه خوبی نداره. اگه پست های قبل رو خونده باشید میدونید چی میگم.و برعکس با اون آقا هنوز که هنوزه رابطه دارن و حتی به گفته خودشون مثل پسرش دوسش دارن.

تمام این سالها من سوختم و نتونستم فراموش کنم .

ولی توی دل خودم نگه داشتم. خواستم بسازم.با زندگیم.با ایکس. با روزگار. ایکس در حالت عادی مرد بدی نیست. حتی میتونم بگم از لحاظ وجهه اجتماعی ایده آل خیلیاس.خیلی از اقوام و فامیل خودم همیشه بهم گفتن آرزوشونه جای من باشن. ولی کسی خبر نداره از رفتارای متناقضش. گاهی انقدر خوب که فکر میکنی فرشته اس و گاهی انقدر وحشتناک که فکر میکنی شمر جلوت ایستاده. بارها پیش اومده که حاجی اومده بالا و منو از زیر دستش بیرون کشیده. 

یه بار انقدر سرخورده بودم که جلوی حاجی بهش گفتم نمیدونم چرا وایسادم و دارم این. همه حقارتو تحمل میکنم و زندگی میکنم.بهش گفتم ازش متنفرم.با گریه داد می زدم و میگفتم.حاجی در خونه رو بسته بود که مامانش اینا و بقیه نیان بالا. وقتی اینا رو گفتم و ایکس دوباره اومد طرفم که بهم بزنه حاجی دستشو گرفت و گفت اگه یک بار دیگه دستت روش بلند بشه گورتو خودم میکنم. خدا میدونه با وجود این چیزا بازم هیچ وقت نخواستم حتی فکرشو کنم که چپ برم.

کاش جراتشو داشتم و میگفتم به جاریم به ایکس. 

ولی ندارم و نمیگم بهشون.

در عوض به حاجی میگم. میگم اگه مردی همونجور که تا حالا تحمل کردی از حالا به بعد هم تحمل کن و منو بی خیال شو . میگم

اگه راست میگی و دوستم داری بذار زندگیمو کنم و آزارم نده و عشقتو توی دلت نگه دار.میگم خودت دیدی من ۱۷ سال عذاب کشیدم‌ دیگه بسمه. اگه مرد باشه قبول میکنه.اگر نباشه که  همین جوری ادامه بده تا خسته بشه.

 چون من نمیتونم به کسی بگم. نمیتونم ثابت کنم.محلش نمیدم. روابطمون رو تا جایی که بشه محدود میکنم. 

میگذره این روزا.

دعام کنید.

 

پ.ن: عمه جانم، لطفا آدرس رو برام بذار .ممنونم ازتون.

 


نشستم توی ماشین حاجی و میریم تهران .

روزگار منو می بینین؟!!

از اولین باری که پر*یود شدم تا الان که سالها گذشته و دو تا بچه به دنیا آوردم هنوز هم دردهایی دارم که هربار مرگ رو از خدا میخوام.تقریبا هر کسی که منو ببینه ممکنه توی نگاه اول بفهمه حالمو. سعی میکنم خیلی جایی نرم و کمتر با کسی برخورد داشته باشم.

اما ، امروز فرق داشت.حالم افتضاح بود بدتر شد. دو هفنه پیش که با جاریم (خانم حاجی) و ایکس رفتیم تهران برای مشکل گردنمون و البته دست من. دکتر برای من ام آر آی از دستم نوشت و گفت دیگه نیا پیش من برای دستت. معرفی نامه

داد بهم و گفت برو پیش دکتری که میگم متخصص دست هستن و بسیار حاذق. القصه امروز بنا بود جواب ان آر آی رو ببرم تهران و ببینم این مشکل از کجاست.

خب پر*یودم جلو افتاد که فکر میکنم به خاطر حجم استرسیه که

این روزا دارم.حالم به شدت بد بود ولی چون با دردسر زیاد نوبت گرفتم چاره ای نداشتم جز اینکه با همین حالم راه بیفتم. بماندکه چه درد جسمی رو دارم تحمل میکنم و سعی میکنم جلوی حاجی به روم نیارم ، بیشتر از ایکس ناراحتم که منو با حاجی فرستاد تهران.

تمام کارای پزشکی مادر شوهرم سالهاست که مسئولیتش با ایکسه. 

در هر شرایطی که باشه باید خودش پیگیری کنه. و امروز به خاطر زخم پاش که به خاطر دیابتش شکل گرفته باید بستری میشد. توی پارکینگ بودیم و داشتم 

به ایکس می گفتم نمیرم دکتر یه روز دیگه نوبت می گیرم تو برو کارای مامان رو انجام بده. حرف میزدیم و نتیجه نگرفته بودیم هنوز که حاجی اومد . وقتی فهمید به ایکس گفت خب تو ب و دنبال مامان من با مهندسای شهرداری قرار دارم دارم میرم تهران زنتو میبرم. 

کارد بهم میزدن خون نمی اومد .به ایکس اشاره دادم که نه ولی گفت خب خداروشکر .برو لوازمتو بردار با داداش برو منم برم که دیر شد. وا رفتم. اومدم  بالا و زنگ زدم به ایکس که من سختمه با حاجی برم و بهش زنگ بزن که نمیرم و اون خودش بره. خیلی راحت گفت نه اون باهاته منم خیالم راحت تره. برو ببین چی میگه دکتر.

زنگ زدم به جاریم (زن حاجی)که بیا با هم بریم و من تنها نباشم . ولی اونم گفت خواهرش زایمان کرده و داره میره پیشش بیمارستان. مونده بودم چکار کنم . آماده شدم و جوجه رو سپردم به مامانم و راه افتادیم. تا عوارضی رو رد کنیم نه من نه حاجی حرف نزدیم . حتی تشکر نکردم.

فقط گفتم اگه میشه  من برم صندلی عقب . مهر و مهتاب نگه داشت و من زفتم عقب .راحت تر بودم. پاکت آبمیوه و تنقلات رو گرفت سمت عقب و گفت بخور حالت بهتر بشه با این وضعت ضعف میکنی. حرص الکی هم نخور. اگه خوب نیستی برگردم یه سرم بزن بعد راه بیفتیم. داشتم می مردم. فهمیده بود حالمو. خجالت میکشم ازش. 

دلم میخواد وقتی برگردم یه دعوای حسابی با ایکس کنم که چرا منو با این فرستاد؟.چرا انقدر بهش اعتماد داره؟

گفت چرا دوست نداشتی با من بیای؟ گفتم چون اذیتم میکنی با کارات با حرفات . گفت من هیچ قراری نداشتم تهران. فقط به خاطر اینکه کنارت باشم به ایکس گفتم که بذاره بیای باهام. یخ کردم.

بهش گفتم دست از سر من بردار. من ناموستم. مادر برادر زاده هاتم.هم خونه ایم . سالها هر مشکلی با هر کی داشتم به شما گفتم. شما رو برادر خودم دونستم نه برادر شوهرم. همه حد و مرزها رو رعایت کردم. چرا با من اینجوری میکنی؟ چرا اذیتم میکنی؟ چرا نمیذاری آروم باشم؟ میگه خودمم نمیدونم . فقط همینو بگم که دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم. دلم میخواد مال من باشی. کنارت باشم. 

گفتم داری گناه می کنی. اشتباه میکنی.با آبروی هردومون بچه هامون خانواده هامون بازی میکنی. میگه دست خودم نیست. فقط وقتی تورو توی جمع می بینم که می خندی حرف میرنی راه میری دلم میخواد همه کور و کر باشن جز خودم. 

دیگه حرفی نزدم. اونم آروم شد. فقط گفت به کسی نگو من قرار نداشتم.

حالا هم رسیدیم مرقد . پارک کنه و بریم مترو و بعد دکتر.

چتد دقیقه یه بار میپرسه خوبی ؟ بهتری؟ و من فقط سر ت میدم.

سرنوشت برای من چه رقم زده که یه برادر باید منو از عشق سالهای جوونیم دور کنه و نذاره با عشق زندگی کنم و آروم باشم و یه برادر هم دست روی آبروم و همین اندک آرامشم بذاره.

الهی گاهی نگاهی


سر شب که رفتم پایین تا وقتی بیام بالا خودم رو توی آشپزخونه

با هر کاری مشغول کردم که فکر نکنم به هیچ چیزی. نه به حاجی نه به خودم نه حتی به کامنت مزخرف و توهین آمیزی که بابت پست قبل برام گذاشته بودن.

اولش ناراحت شدم بابت اون کامنت که مطمئناً از جانب یک انسان

نفهم گذاشته شده بود ولی بعد به خودم گفتم مهم نیست کی چی میگه! مهم اینه که تو داری تمام سعی خودت رو می کنی که بی آبرو ریزی و مشکلی این قضیه رو تموم کنی. 

من اینجا از خیلی چیزها می نویسم. ممکنه از یه عشق قدیمی بنویسم که الان فقط خاطره های پاکش مونده برام و گاهی منو با خودش میبره به اون روزا. 

ممکنه از مشکلات ریز و درشتم با ایکس بگم یا حتی از روزمره های زندگیم با بچه ها و درس و کار خونه و جریان مهاجرتمون و هر چیز دیگه ای.

یا مثل پست قبل ، از مشکلی که چند ماهیه برام پیش اومده و تا حالا نتونستم کاری کنم  برای از بین بردنش. شاید یکی از دلایلش 

این باشه که ما باهم توی یک ساختمون زندگی میکنیم. در واقع من

بخوام و نخوام می بینمش و این از اختیار من خارجه. 

و خب تا قبل از این که من متوجه این تغییر رفتار او بشم ما خیلی خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم و الان نمیتونم به دلایل الکی رابطه با او رو کم کنم. چون پیش بقیه خوب نیست و براشون بدتر سوال پیش میاد که چرا و چی شده و تا واکاوی نکنن راحت نمیشن. پس مجبورم مثل قبل پیش بقیه حفظ ظاهر کنم و چیزی بروز ندم.

ولی هیچ کدوم اینا باعث نمیشه کسی به خودش اجازه بده و بخواد به من بی احترامی کنه ! کسی جای من نیست و از شرایط زندگی من و مشکلاتم چیزی نمیدونه. پس قضاوت بیجا هم نکنه.

اگه آب نمیارین حداقل کوزه هم نشکنین.

خدا براتون نخواد این حال منو. توی این چند ماه نصف موهای سرم از فکر و ناراحتی سفید شدن. دارم له میشم. دوتا بچه دارم و می ترسم .

وقتی دلت بگیره و اشکت بیاد دیگه فرقی نداره واسه کدوم دردت گریه می کنی. انقدر می باری تا سبک بشی.

اومدم بالا . بچه ها هنوز پایین هستن و همین حالا که دارم می نویسم پیام حاجی رو دیدم که نوشته پاشو بیا پایین عزیزم بساط چای و باقلوا به راهه.

جوابشو ندادم که اگه از حیاط هم چراغای خاموش رو دید بفهمه خوابم. امروز عصر هم برای همه زن برادراش و خواهراش به خاطر تشکر بابت این چند روز روضه یکی یه قواره چادر مشکی شیک خریده بود و کادو پیچ بهمون داد.کاغذ کادو ها فرق داشت با هم. مخصوصا فرق گذاشته بود که اشتباهی بسته منو به کس دیگه نده.خودش داد و گفت برید خونه هاتون باز کنید. لابلای پارچه چادر پر از گلبرگ بود. و یه آویز طلا.زنجیر و یه پلاک قلب که وسطش اول اسم من به انگلیسی حک شده بود. با زرنگی تمام چون من و او هر دو اول اسممون یکیه.مثلا خواسته اگه کسی دید من بگم اول اسم خودمه.حالم داره بهم میخوره. اصلا ابن دو سه روز گذشته هر وقت زنش رو دیدم بغض کردم.چند بار گفته بهم چته خواهر . هی پیچوندمش که حالم خوب نیست.

از حرصم چادرو مچاله کردم و انداختم ته کمد. ایکس که اومد بالا گفت حاجی چی داد بهتون گفتم چادر. گفت بدوز حتما ببینه برای هدیه اش ارزش قائل بودی. بیچاره ایکس .بیچاره من. از چشماش بیشتر بهش اعتماد داره. آخه من بگم این آویزو از کجا آوردم؟ میدونم از فردا توقع داره بتدازم گردنم.گرون قیمته .میدونم. ولی نمیخوام رو ببینه و تکرار کنه. فردا پسش میدم. میدونم دوباره سرم داد و هوار میکنه ولی مهم نیست.اینا چه معنی میده آخه؟!

 مگه پسر بیست ساله اس یا من دختر چهارده ساله؟! عموی بچه هامه. موندم وسط یه باتلاق دست و پا بزنم غرق میشم. 

منو قضاوت نکنید . خسته ام .بریدم. ترسم از اینه که ایکس بره . چون من و بچه ها رو به حاجی می سپره و من از آینده می ترسم.

 


همیشه دوستت داشتم. یه جور عجیب و خاص. انقدر عمیق و

واقعی که هنوز هم گاهی برای خودم تعجب بر انگیزه.

می دونی چیه ؟ تو هیچ وقت از کُنج دِنج قلب ِ من ، ت

نمیخوری. هر چند سالهاست حسرت لحظه ای دیدنت روی دلم

سنگینی می کنه ولی هنوز هم دوستت دارم. جوری که کسی ، 

هیچ کسی نمی فهمه. دوست داشتن تو رو فقط من بلدم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مهندسی برق بوبه رژ طراحی سایت آنلاین سردار سلیمانی