محل تبلیغات شما

نشستم توی ماشین حاجی و میریم تهران .

روزگار منو می بینین؟!!

از اولین باری که پر*یود شدم تا الان که سالها گذشته و دو تا بچه به دنیا آوردم هنوز هم دردهایی دارم که هربار مرگ رو از خدا میخوام.تقریبا هر کسی که منو ببینه ممکنه توی نگاه اول بفهمه حالمو. سعی میکنم خیلی جایی نرم و کمتر با کسی برخورد داشته باشم.

اما ، امروز فرق داشت.حالم افتضاح بود بدتر شد. دو هفنه پیش که با جاریم (خانم حاجی) و ایکس رفتیم تهران برای مشکل گردنمون و البته دست من. دکتر برای من ام آر آی از دستم نوشت و گفت دیگه نیا پیش من برای دستت. معرفی نامه

داد بهم و گفت برو پیش دکتری که میگم متخصص دست هستن و بسیار حاذق. القصه امروز بنا بود جواب ان آر آی رو ببرم تهران و ببینم این مشکل از کجاست.

خب پر*یودم جلو افتاد که فکر میکنم به خاطر حجم استرسیه که

این روزا دارم.حالم به شدت بد بود ولی چون با دردسر زیاد نوبت گرفتم چاره ای نداشتم جز اینکه با همین حالم راه بیفتم. بماندکه چه درد جسمی رو دارم تحمل میکنم و سعی میکنم جلوی حاجی به روم نیارم ، بیشتر از ایکس ناراحتم که منو با حاجی فرستاد تهران.

تمام کارای پزشکی مادر شوهرم سالهاست که مسئولیتش با ایکسه. 

در هر شرایطی که باشه باید خودش پیگیری کنه. و امروز به خاطر زخم پاش که به خاطر دیابتش شکل گرفته باید بستری میشد. توی پارکینگ بودیم و داشتم 

به ایکس می گفتم نمیرم دکتر یه روز دیگه نوبت می گیرم تو برو کارای مامان رو انجام بده. حرف میزدیم و نتیجه نگرفته بودیم هنوز که حاجی اومد . وقتی فهمید به ایکس گفت خب تو ب و دنبال مامان من با مهندسای شهرداری قرار دارم دارم میرم تهران زنتو میبرم. 

کارد بهم میزدن خون نمی اومد .به ایکس اشاره دادم که نه ولی گفت خب خداروشکر .برو لوازمتو بردار با داداش برو منم برم که دیر شد. وا رفتم. اومدم  بالا و زنگ زدم به ایکس که من سختمه با حاجی برم و بهش زنگ بزن که نمیرم و اون خودش بره. خیلی راحت گفت نه اون باهاته منم خیالم راحت تره. برو ببین چی میگه دکتر.

زنگ زدم به جاریم (زن حاجی)که بیا با هم بریم و من تنها نباشم . ولی اونم گفت خواهرش زایمان کرده و داره میره پیشش بیمارستان. مونده بودم چکار کنم . آماده شدم و جوجه رو سپردم به مامانم و راه افتادیم. تا عوارضی رو رد کنیم نه من نه حاجی حرف نزدیم . حتی تشکر نکردم.

فقط گفتم اگه میشه  من برم صندلی عقب . مهر و مهتاب نگه داشت و من زفتم عقب .راحت تر بودم. پاکت آبمیوه و تنقلات رو گرفت سمت عقب و گفت بخور حالت بهتر بشه با این وضعت ضعف میکنی. حرص الکی هم نخور. اگه خوب نیستی برگردم یه سرم بزن بعد راه بیفتیم. داشتم می مردم. فهمیده بود حالمو. خجالت میکشم ازش. 

دلم میخواد وقتی برگردم یه دعوای حسابی با ایکس کنم که چرا منو با این فرستاد؟.چرا انقدر بهش اعتماد داره؟

گفت چرا دوست نداشتی با من بیای؟ گفتم چون اذیتم میکنی با کارات با حرفات . گفت من هیچ قراری نداشتم تهران. فقط به خاطر اینکه کنارت باشم به ایکس گفتم که بذاره بیای باهام. یخ کردم.

بهش گفتم دست از سر من بردار. من ناموستم. مادر برادر زاده هاتم.هم خونه ایم . سالها هر مشکلی با هر کی داشتم به شما گفتم. شما رو برادر خودم دونستم نه برادر شوهرم. همه حد و مرزها رو رعایت کردم. چرا با من اینجوری میکنی؟ چرا اذیتم میکنی؟ چرا نمیذاری آروم باشم؟ میگه خودمم نمیدونم . فقط همینو بگم که دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم. دلم میخواد مال من باشی. کنارت باشم. 

گفتم داری گناه می کنی. اشتباه میکنی.با آبروی هردومون بچه هامون خانواده هامون بازی میکنی. میگه دست خودم نیست. فقط وقتی تورو توی جمع می بینم که می خندی حرف میرنی راه میری دلم میخواد همه کور و کر باشن جز خودم. 

دیگه حرفی نزدم. اونم آروم شد. فقط گفت به کسی نگو من قرار نداشتم.

حالا هم رسیدیم مرقد . پارک کنه و بریم مترو و بعد دکتر.

چتد دقیقه یه بار میپرسه خوبی ؟ بهتری؟ و من فقط سر ت میدم.

سرنوشت برای من چه رقم زده که یه برادر باید منو از عشق سالهای جوونیم دور کنه و نذاره با عشق زندگی کنم و آروم باشم و یه برادر هم دست روی آبروم و همین اندک آرامشم بذاره.

الهی گاهی نگاهی

من و سکوت و شب و جاده و کی بهتر از تویی که داره تکرار میشه...

هر دم از این باغ بری میرسد...

خسته تر از خسته ام

رو ,حاجی ,ایکس ,یه ,هم ,گفتم ,به ایکس ,به خاطر ,کنه و ,و من ,و گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فصل چندم تجربه‌ی زيسته