محل تبلیغات شما

سر شب که رفتم پایین تا وقتی بیام بالا خودم رو توی آشپزخونه

با هر کاری مشغول کردم که فکر نکنم به هیچ چیزی. نه به حاجی نه به خودم نه حتی به کامنت مزخرف و توهین آمیزی که بابت پست قبل برام گذاشته بودن.

اولش ناراحت شدم بابت اون کامنت که مطمئناً از جانب یک انسان

نفهم گذاشته شده بود ولی بعد به خودم گفتم مهم نیست کی چی میگه! مهم اینه که تو داری تمام سعی خودت رو می کنی که بی آبرو ریزی و مشکلی این قضیه رو تموم کنی. 

من اینجا از خیلی چیزها می نویسم. ممکنه از یه عشق قدیمی بنویسم که الان فقط خاطره های پاکش مونده برام و گاهی منو با خودش میبره به اون روزا. 

ممکنه از مشکلات ریز و درشتم با ایکس بگم یا حتی از روزمره های زندگیم با بچه ها و درس و کار خونه و جریان مهاجرتمون و هر چیز دیگه ای.

یا مثل پست قبل ، از مشکلی که چند ماهیه برام پیش اومده و تا حالا نتونستم کاری کنم  برای از بین بردنش. شاید یکی از دلایلش 

این باشه که ما باهم توی یک ساختمون زندگی میکنیم. در واقع من

بخوام و نخوام می بینمش و این از اختیار من خارجه. 

و خب تا قبل از این که من متوجه این تغییر رفتار او بشم ما خیلی خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم و الان نمیتونم به دلایل الکی رابطه با او رو کم کنم. چون پیش بقیه خوب نیست و براشون بدتر سوال پیش میاد که چرا و چی شده و تا واکاوی نکنن راحت نمیشن. پس مجبورم مثل قبل پیش بقیه حفظ ظاهر کنم و چیزی بروز ندم.

ولی هیچ کدوم اینا باعث نمیشه کسی به خودش اجازه بده و بخواد به من بی احترامی کنه ! کسی جای من نیست و از شرایط زندگی من و مشکلاتم چیزی نمیدونه. پس قضاوت بیجا هم نکنه.

اگه آب نمیارین حداقل کوزه هم نشکنین.

خدا براتون نخواد این حال منو. توی این چند ماه نصف موهای سرم از فکر و ناراحتی سفید شدن. دارم له میشم. دوتا بچه دارم و می ترسم .

وقتی دلت بگیره و اشکت بیاد دیگه فرقی نداره واسه کدوم دردت گریه می کنی. انقدر می باری تا سبک بشی.

اومدم بالا . بچه ها هنوز پایین هستن و همین حالا که دارم می نویسم پیام حاجی رو دیدم که نوشته پاشو بیا پایین عزیزم بساط چای و باقلوا به راهه.

جوابشو ندادم که اگه از حیاط هم چراغای خاموش رو دید بفهمه خوابم. امروز عصر هم برای همه زن برادراش و خواهراش به خاطر تشکر بابت این چند روز روضه یکی یه قواره چادر مشکی شیک خریده بود و کادو پیچ بهمون داد.کاغذ کادو ها فرق داشت با هم. مخصوصا فرق گذاشته بود که اشتباهی بسته منو به کس دیگه نده.خودش داد و گفت برید خونه هاتون باز کنید. لابلای پارچه چادر پر از گلبرگ بود. و یه آویز طلا.زنجیر و یه پلاک قلب که وسطش اول اسم من به انگلیسی حک شده بود. با زرنگی تمام چون من و او هر دو اول اسممون یکیه.مثلا خواسته اگه کسی دید من بگم اول اسم خودمه.حالم داره بهم میخوره. اصلا ابن دو سه روز گذشته هر وقت زنش رو دیدم بغض کردم.چند بار گفته بهم چته خواهر . هی پیچوندمش که حالم خوب نیست.

از حرصم چادرو مچاله کردم و انداختم ته کمد. ایکس که اومد بالا گفت حاجی چی داد بهتون گفتم چادر. گفت بدوز حتما ببینه برای هدیه اش ارزش قائل بودی. بیچاره ایکس .بیچاره من. از چشماش بیشتر بهش اعتماد داره. آخه من بگم این آویزو از کجا آوردم؟ میدونم از فردا توقع داره بتدازم گردنم.گرون قیمته .میدونم. ولی نمیخوام رو ببینه و تکرار کنه. فردا پسش میدم. میدونم دوباره سرم داد و هوار میکنه ولی مهم نیست.اینا چه معنی میده آخه؟!

 مگه پسر بیست ساله اس یا من دختر چهارده ساله؟! عموی بچه هامه. موندم وسط یه باتلاق دست و پا بزنم غرق میشم. 

منو قضاوت نکنید . خسته ام .بریدم. ترسم از اینه که ایکس بره . چون من و بچه ها رو به حاجی می سپره و من از آینده می ترسم.

 

من و سکوت و شب و جاده و کی بهتر از تویی که داره تکرار میشه...

هر دم از این باغ بری میرسد...

خسته تر از خسته ام

رو ,هم ,یه ,بچه ,ها ,حاجی ,من و ,بچه ها ,به خودم ,خوب نیست ,می کنی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کسب درامد اینترنتی فناوری اطلاعات - IT